دل نگار (1)
ساده اما سخت
درباره وبلاگ


خدایا قلبم را پر از مهربانی کن و محبت را از من نگیر




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 105
بازدید کل : 79907
تعداد مطالب : 104
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
صدرا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 23 تير 1391برچسب:, :: 1:3 :: نويسنده : صدرا

می گفت میدانم که مسافری بیش نیستم و همیشه باید بدانم که روزی خواهم رفت و چمدانم همیشه کنار در آمده است و قفل آن هم بسته. و اما می شنید:{هرگز این را نگو که غم به دلم می نشیند و بدان که صاحب خانه، اگر نباشی اما مالک بر دلم هستی و این را بدان که هرگز نخواهم گذاشت که بروی. و با تمام تمنای دل در آغوشش می کشید}، اما با وجودی که گرمای عشق را کاملا احساس میکرد و دلی در پی محبت داشت حتی در حرارت داغ بدن او هم با خود زمزمه میکرد که فراموش نکنی که مسافری و آهی بعد از این الفاظ از نهادش برمی خواست، به زحمت لرزش اشک را در چشمانش کنترل میکرد و با خود می گفت افسوس و خود را تنگ در آغوش (او) رها میکرد تا احساس کند زندگی را، تا به خاطر بسپارد طعم شیرین عشق را و آن همه هیجان را در چمدانش هم زخیره کند تا در وقت دلتنگیهایش بدون (او)، به آنها تکیه کند تا دلش از غم در تنهایی به رسوب ننشیند و ندانست کجای یکی از این روزها که داشت عشق را در چمدانش جا می داد قفل چمدانش را فراموش کرد ببندد و باز هم اصلا ندانست که در کدام روز و چه شد که چمدانش از دستش رها شد و او اصلا به فکر جمع کردن آن هم نیافتاد گم شده بود در این همه احساس و فراموش کرد که مسافر است و ساعت حرکت هم شاید در لحظه باشد و زمان، گم در رفتن.

با وجود تمام آن زمزمه های پر از تذکر و امتداد نگاهش به جاده باز هم نفهمید که کی عاشق شده است و دلش پایبند دل (او)ست. ندانست، به این می گویند؛ خوش نشینی، ندانست به این می گویند زندگی سنگ و سنگواره، ندانست که عشق با (او) چه خواهد کرد، ندانست که (او) را از همه چیز غافل خواهد کرد، ندانست که خواهد شد باری اضافه بر دل آنکه روزی می گفت: {دوستش دارد و روزی هم در پی همۀ روز با هم بودن گفت، می خواهد اعتراف کند که عاشق شده است و دیگر بی تو هرگز نخواهم توانست} و حتی آن روز هم با خود گفت به خاطر این همه عشق دل نبند که همه را از دست خواهی داد و اما از یاد برد و دل بست و از گذر لحظه و ساعت غافل شد و پیش رفت در احساس که دیگر بی (او) نمی توانست و این شد که شد پایبند روزگار او، و او خود فراموش کرده بود که همیشه گفته بود{ که عاشقم باش و من دوست دارم که با تمام احساس در کنارم باشی. (او) هم ندانست وقتی که با تمام وجود فریاد می زد (( دوستت دارم))، و تمام سال را نگذاشته بود که حتی در خلوتش هم بی فکر (او) باشد، دل خواهد باخت و بی (او) نخواهد توانست}. 

وقتی در دلدادگی مشغول دل و عشق بود ندانست که (او) چه زمانی قفل چمدانش را تعمیر کرد  و حال که می شنود:  {خسته از این همه بودن با تو هستم، این عشق نیست و عذاب است، دیگر با تو روزی را نخواهم بود، گردش در جاده های تاریک و کلبه باران را با تو نخواهم آمد و همین مکان همیشگی و همین زمان محدود فقط  با تو کافی خواهد بود}.

با شنیدن اینها دلش شکست و با تلنگری به ترکهای قلبش به یاد زمزمه هایش افتاد و به یاد نیاورد چه شد که غفلت کرد و دلش را در پی(او) گذاشت. و حال باز نگاهش به چمدانش افتاده که قفلش هم دیگر ایرادی ندارد و در کنار اتاق آماده است، وقتی که به سراغش آمد که تا از درونش با خبر شود حتی نتوانست آن را اندکی حرکت دهد، بازش کرد آن را پر از آرزوهای زیبا، قول و قرارهایی برای آینده، سرشار از زمزمه های دلنوازانه (او)، هزاران خاطره با (او) بودن و حالا فهمید که عاشق اوست و این شد که شده آزار برای (او) فهمید حالا زمان گذراندن با (او) برایش لذت بخش است و (او) این را دیگر دلچسب نمی داند به یاد قصه ماهی و صدف افتاد به یاد چمدان بسته اش افتاد و دیگر افکار بزرگ، افکارش را به خاطر آورد که (او) را عاشق کرده بود . به یاد آورد مسافر است و خواست ببندد چمدانش را تا نباشد همچون زالویی برای زندگی (او)، اما در چمدانش با این همه بار دیگر بسته نمی شد و دانست که باید کم کم زیر سایه رفتن بخزد تا آرزو های (او) و عشق به (او) را به خودش باز گرداند که دیگر آن حرارت از هیچ جایی احساس نمی شد و نبود این احساس که با خودش ببرد، اما عشق خود را به (او) در بهترین جای چمدان گذاشت تا باقی بماند برای همیشه و خاطرات را دم دست گذاشت تا هر گاه دلش از روزگار گرفت، در مابین این خاطرات دل را پیدا کند، و به یاد بیاورد که  عشق هر چقدر هم داغ این خواهد شد سرانجامش و جز دلی شکسته چیزی نخواهد داشت و این دل شکسته تا ابد برای او ماندنی است از یاد نخواهد برد که زمانی مهمان (او) بوده و حال تنهاست در این روز گار پر از بی (او) بودن.

((او)) را از یاد نخواهد برد چون به یاد ندارد جز نفسش کسی را تا به این حد، دوست داشته است و با کسی  تا به این حد خاطره زیبا داشته باشد.

آری باید بارش را سبک کند و برود تا بیش از این خاطرات خوشش را با غم خط بزند.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: